در خیابان ...
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دستها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید ...
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدمهای ملولش قفسی می رقصند
با خودش می گوید:
- کاش می شد همه عقربک ساعتها می ایستاد
کاش تردید سلام تو نبود
دستهایم همه بیمار پریدنهایی
از بغل دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود.
در خیابان مردی می گرید ...
خسرو گلسرخی